فریاد
دخترک ترسیده و خسته بود.
تنها امید روزهایش، خیالی که هر روز محوتر میشد.
خوب میدانست همین روزهاست که آخرین فرد زندگیاش را هم از دست بدهد.
همان مقدار کمی از شنیدن صدایش در تاریکیهای ذهنش به زودی غیب میشد.
در گوشهای از تاریکی، تنها و درمانده نشسته بود.
گلویش طالب فریاد بود و اشکِ چشمانش، لب مرز!
ولی نه صدایی در میآمد و نه اشکی ریخته میشد.
هر لحظه فقط سرما بود که تمام وجودش را در برمیگرفت.
در عوض سکوت بیانتهای صدایش!
ذهنش بود که فریاد میزد!
تحقیرش میکرد!
توهین میکرد!
رویاهایش را زیر پا لگد میکرد.
زمانی که حتی از دست ذهنش هم آرامش نداشت دل به چه چیزی از آدمهای دیگر میبست؟
امیدش میشدند این غریبهها؟
وقتی امیدش داشت میرفت؟
ناگهان سکوت را شکست، دستانش سپر گوشهایش شدند و تا میتوانست بلندتر فریاد زد،
بلندتر از صدای ذهنش هم میتوانست؟
باید میشد، حالا که فریاد زده باید با تمام وجود به همه مخصوصا ذهن لعنتیاش میفهماند.
بلند و بلند و بلندتر فریاد زد تا همه گوش به فرمان، سکوت کردند.
تاریکی حالا تمامش گوش شده بود برای دخترک تا بشنود تمام حرفهای این سالهای
سکوتش را.
باید میفهمیدند او هم خسته است .
آدم است.
دارای مجوز خطا!
فرشته نیست ولی شیطان و دیو و اهریمن هم نیست.
صبور شاید ولی ایوب که نیست.
روح زخمیاش خسته و تن بیجانش خستهتر است.
پر از تاریکی اما هنوز به دنبال نور است.
تقصیر او چیست؟
مگر به دنیا آمدنش چه آسیبی به جهان زده که حالا همه خواهان انتقامند؟
و اکنون؛
تنها بخش ذهنش
تنها کسی که دوستش داشت
آن هم دارد محو میشود.
دیگر نمیتوانست.
دخترک فقط برای دیگران زنده بود.
آنها دلیل موجودیتش بودند.
کمی عشق بدهید!
کمی امنیت!
کمی خنده!
دنیا را برایتان دگرگون میکرد آن دختر کوچک.
دستان کوچکی داشت اما کارهای بزرگی از دستش بر میآمد.
او باور داشت که میتوانست.
اما حیف!
حیف که در دنیای آدمها گرگ بودن رسم بود و عشق معنا نداشت.
حیف که آدمها به خنده خنجر نشان داده و در مقابل اعتماد فقط کشتن بلد بودند.
حیف که باید بزرگ شدن میآموخت و برای هیچ کدامشان مهم نبود، که چقدر میترسید،
از رسوم بزرگ شدن،
از خودش نبودن،
از مردن!
میترسید که قبل از مردن بمیرد روح بیچارهاش!
فریادش تمام شد،
تاریکی هنوز آنجا بود،
او هنوز تنها بود.
هنوز جز ذهنش و تاریک هیچکس صدایش را نشنیده بود.
تکیه بر دیوار تاریکی زد و حقیقت را خواند:
«روح بیچارهاش سالهاست از اسیر تاریکی بودن مرده است.»
چطورین؟ باید فعالیتم رو منظمتر کنم میدونم... هههه...
[داستانی عاشقانه و غمگین بین دنیای خیال و حقیقت که شاید از آن خوشتان بیاید.]
کپی و نشر داستان حتی با ذکر نام نویسنده اما بدون اجازه ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
S.S